با یک دستم دارم محتویات ِ داخل ِ کیفم را زیر و رو می کنم
و با دست ِ دیگر .. گوشی ِ خاموش را روشن ...
تصمیمی که گرفته اَم شاید نشدنی باشد!
از کلید خبری نیست که نیست
شاید افتاده باشد.
آخرش چه می شود؟
چند ضربه آرام به در می زنم
طولی نمی کشد که در را باز می کند
نگاهش به زمین افتاده ...
آهی از دلش می کشد که ......
.
.
از پشت ِ پنجره دارند نگاهم می کنند
هر لحظه یکیشان دستش رو میگذارد روی صورتش
دارند گریه می کنند دیگر ...
گوشه ی حیاط ایستاده
طوری که من صورتش را نمی بینم
شانه هایش می لرزند ...
حتما او هم دارد گریه می کند
نرده را با دستم می گیرم
چشمانم سیاهی می روند
به روی خودم نمی آورم ...
دارند از پنجره نگاهم می کنند
مجبورم برایشان دست تکان بدهم ...
.
.
.
باید بروم خداحافظی
چند بار پیاپی در می زنم
می دانم طول می کشد در را باز کند
پاهایش دیگر زیاد ، توان ندارند
سلام را که می گویم
چشمانش خیس می شود از اشک
معلوم است حالش هیچ خوب نیست
دستم را می گذارم روی دستش
گرم است ... گرم ِ گرم
و
مرهمی برای دستان ِ سرد ِ من
تسبیحش را می پیچید دور ِ دستم
تنها می گویم : دعام کنید .....
می روم
که
می روم
......
ساعت _ 3 با مداد
تازه رسیده اَم ...
از کم خوابی چشمانم می سوزند
صدای تیک تیک ِ ساعت ...
صدای به هم خوردن ِ قطرات ِ باران به پنجره ...
صدای خش خش چیزی ...
از ترس لامپ ِ آشپزخانه را روشن می کنم
.
هنوز دو تا سیب ِ سرخ ته ِ یخچال باقی مانده
تعجب می کنم!
سیستم را روشن می کنم تا ویندوز بالا بیاید
باید بنویسم ... باید همه چیز را دوباره بنویسم ...
پرده ها را کنار می کشم تا بیشتر صدای ِ باران را بشنوم
بخاری را روشن ...
زل زده اَم به سیب ِ سرخ ِ درون ِ بشقاب
دستم را بی اختیار می گذارم روی گونه اَم
انگار که دوباره سیلی خورده اَم
و
انگشتان ِ دست ِ دیگر ...
دارد با بخار ِ چای
می سوزد . . .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:تو هم داری زیر ِ این باران ِ بی پایان قدم می زنی؟ نه؟